داستان عشقی که به خاطر برخوردهای غیرمنتظره و رویدادهای تصادفی، به یک ماجرای ناب و دلنشین تبدیل شد…
یک روز تابستان گرم و آفتابی، جولیا به طور تصادفی در یک رستوران کوچک شهر، به یک نیمکت خالی نشست. او به شهر جدید آمده بود و در حال تلاش برای ساختن زندگی جدیدی بود. جلوی او یک بشقاب اسپاگتی با سس گوجه فرنگی قرار گرفت. او با لبخندی محتشم به غذایش نگاه میکرد که ناگهان یک دست به سر جلوی او کشید.
“میتوانم بنشینم؟” آن صدای آشنا از لبه لبخندی به او خندهآمیز تا اعماق قلباش شروع به لرزید.
ادم که نام او بود، آقایی بود که در همان شهر زندگی میکرد. او به طور اتفاقی در این رستوران قدم گذاشته بود. چیزهای کوچک و شگفتآور زندگی آنها را به یکدیگر متصل کرد. طعم مشترک سلیقهها، عشق به غذاهای خوشمزه، و حتی شیفتگیهایی که هر دو به خوراک خوب داشتند، نقطه شروع بود.
جولیا و ادم به تدریج از هم دلخوش شدند. دیدن همدیگر در رستوران تبدیل به یک روزمرگی معمولی نشده بود. آنها با هم اسپاگتی با سس گوجه فرنگی میخوردند و درباره زندگی، آرزوها و رویاهایشان گپ میزدند. طی این مکالمات ساده، قلبهایشان بیش از هر زمان دیگری به یکدیگر نزدیکتر میشد.
روزها و ماهها میگذشت و ارتباطشان عمیقتر میشد. جولیا و ادم در یک اتفاق غیرمنتظره دیگر، در همان رستوران کوچک، دستهایشان را با یکدیگر گره زدند و برای همیشه به عشق گفتند.
آنها داستانشان را با هم روایت میکردند: اسپاگتی با سس گوجه فرنگی نقطه آغاز و همچنین نمادی از اتفاقهای تصادفی و زندگی زیبا بود که آنها را به یکدیگر رساند.